۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

فال قهوه

هنوز


فنجانم قهوه دارد


تو می‌آیی یا نه؟


به نقش فنجان نگاه می‌کنم


تپه‌ها


دره‌ها


جدال سیاه‌ها و سفیدها




فنجان قهوه


همه‌ی کافه چشم شده‌اند


من


در مرکز نگاه‌های کافه


باید قهوه را سر بکشم


تو می‌آیی یا نه؟


در فنجان من


هیاهوست


خوشبختی‌ها از تپه‌ها بالا می‌روند


بدبختی‌ها به دره‌ها سقوط می‌کنند


همه نگاه می‌کنند


قهوه را سر می‌کشم


همه‌ی فنجان سیاه می‌شود


تو نمی‌آیی.

ناشناس 

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

حر ف ها

جبران خليل جبران ميگه:انسان آنگاه سخن می گوید که با اندیشه های خود در آشتی و آرام نباشد؛
و هر گاه دیگر نتواند در تنهایی دل خود بماند، در لب های خود زندگی می کند، و صدا وسیله انصراف خاطر و گذراندن وقت است.

جبران خبر نداشت حرف ها حجم دارند  فضا اشغال مي كنند درست مثل هوا.
گاهي وقت ها لبريز مي شوند آنجا كه مولا علي با چاه سخن مي گفت. 


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

ماموريت عقابها ، ماموريت كبوترها

قصه اول
آدم در بهشت بود .پس از گشت و گذار در بهشت به سوي خدا آمد و گفت من چيزي كم دارم.مثل اين است كه چيزي را گم كرده ام مدام دنبالش مي گردم. شور و سر زندگي در زندگيم نيست.
گويا قسمتي از روحم با من نيست. .من احساس خلا مي كنم . دلتنگم وسرگردانم ، من تنهايم.
خدا حوا را به او هديه داد و خدا گفت مراقب هم دیگر باشید.
پس از یک هفته آدم به درگاه خدا بازگشت و گفت : خدایا این چیست آفریدی ؟
 امانم را بریده است. دائم نوازش می خواهد ، یک لحظه رهایم نمی کند، سريع ناراحت مي شود و کارش به گریه مي كشد و مدام هدایای زیبا می خواهد . لطفی کن و او را بازستان.
 خداوند گفت : تو راز را نمی دانی ولی باشد، و زن را پس گرفت.
چون سه روز گذشت ، آدم به درگاه خدا رفت و گفت : خدایا تنها شدم دلم برايش تنگ شده، مرا می خنداند، تنش مایه ی آرامش جسم بود و لبخندش مایه ی آرامش روحم . عنایتی کن و او را باز پس ده و خداوند زن را به او پس داد.
چند روز دیگر هم گذشت . دوباره آدم به درگاه خدا رفت و گفت : من نمی توانم با او زندگی کنم ، او را پس گیر.
خداوند گفت : بدون او هم نمی توانی زندگی کنی.تصمیم ات را بگیر یا او را می خواهی یا نمی خواهی .در ضمن اگر او را از توپس بگیرم دیگر به تو پس نخواهم داد.
آدم با خود اندیشید بدون او هیچ چیز صفایی ندارد با او همه چیز معنا دارد حتی بهشت.
پس آدم نگاهی به حوا کرد به خدا گفت ، او را می خواهم.
*********
آدم بعد از مرگ حوا در آرامگاه او چنين گفت: هر جا كه او بود بهشت همان جا بود.


 
قصه دوم
نیم قرن پیش در تبریز زمانی که نوبت استفاده زنها از گرمابه عمومی بود زلزله ی مهیبی رخ داد.عده ی زیادی از زن ها و دختران و بچه ها زیر آواره ها و طاق ها مدفون شدند.از آنجا که حمام به شکل گنبدی شکل ساخته شده بود ،عده ای کثیری نیززنده ماندند.


فریاد ها و ضجه ها و صدای کاسه های مسی که به زمین کوبیده می شد این پیغام را می داد که ما زنده ایم و نیازمند کمک هستیم.
اما هیچکدام از مردها برای نجات زن ها و دختران و بچه ها نیامدند. آنها بدون لبا س بودند .
مردها، زن ها رابدون پوشش و حجاب نمی خواستند پس مرگ برایشان بهتر بود.
زن ها ی محله هر روزها با چشمهای گریان با بیلچه و خاک انداز به گرمابه برای کمک می رفتنداما کاری از پیش نمی بردند و با دست های خالی شب هنگام بر می گشتند.
پس از هفت روز دیگر از گرمابه صدای شنیده نمی شد.آنان در کنار هم برای همیشه خاموش شده بودند.سالها بعد در مکان گرمابه گورستانی بنام چهار سوق ایجاد شد.


اما بر گردیم به نتیجه داستانها،
در داستان اول ،. خدا حوا رابرای شوربرانگیختن به زندگی آدم خلق کرد .به او چیزی هایی را عطا کرد که در آدم نبود. آدم از حوا می خواست باعث آرامش او باشد تهیه خوراک و شکار و سر پناه را آدم به خوبی از عهد ه اش بر می آمد و حوا کارهای ظریف را انجام میداد مثلا نامگذاری حیوانات و درختان و گلها وغیره.......


زمان گذشت آدم و حوا مردند.و زمین پر از آدم گشت.
با گذشت زمان ماموریت زن ها و مرد ها تغییر یافته است .علت دقیقا معلوم نیست شاید مدرنیته شدن ، ماشینی شدن ، شاید داستان هایی مثل داستان دوم و شاید عقا ب ها از عقاب بودن شان خسته شده اند یا کبوترها می خواهند انتقامشان را از عقاب ها بگیرند و شاید جهش یا همان تغیر دی ان ا.
به هر حال هر چه بود عقاب ها دیگر عقاب نیستند و کبوترها تبدیل به عقاب نما ها شده اند.
تصور کنید وظایف عقاب ها را بر شانه های کبوترها قرار دهیم. بالها و پنجه ها ی کبوتر قابل قیاس با عقاب نیست. اما این اتفاق افتاده است و پیامدهای آن در زندگیمان جاریست.
اگرچه در نگاه اول کبوترهای ، عقاب نما جذاب به نظر می رسند. اما درست مثل آلبالوهای تغییر ژنتیک داده اند که فقط ظاهرشان گیراست نه مزه ای آلبالو را می دهد نه مزه ای گیلاس را،
 زود دلمان را می زند و در این موقع می گویم هیچ چیز مثل قدیم ها نیست.


زندگی ها هم تغییرکرده مثل آلبالوها، یه زمانی قلب و عاطفه وروح انسانی بسیار قوی بود . ارتباط هاباهم پایدار بود. یه زمانی آدمها برای زندگی احترام قائل بودند. اما در عصر ماآدمیت مرده است زمین پر از آدم نما ها شده است.
  **********


قصه دوم اقتباس گرفته از کتاب ملالی نیست جز....... نوشته دکتر حسن جورابچی می باشد.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

زن

اين هفته دو كتاب خواندم بوف كور صادق هدايت ، يازده دقيقه پائولو كوئولو، .
در هر دو كتاب نقش اصلي داستان يك زن است .
بوف كور كه واقعا نام مناسبي است براي كتاب.. سايه خودش را به شكل جغد كوري مي ببيند و داستان را براي بوف كورتعريف مي كند.
داستان زني يست كه حاضر به همبستری با شوهرش نیست ولی ده‌ها فاسق دارد .
يازده دقيقه هم  در مورد فاحشه شدن يك زن است.
كاري به شاهكار صادق هدايت و داستان پائولو ندارم.
 در مورد ما هميشه  در داستان ها نام هاي متفاوتي گذاشته اند جادوگر،  افسونگر،دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...
 حق مطلب را به درستي دكتر شريعتي بيان نموده است


زن عشق می كارد و كینه درو می كند ...


دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...


می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ...


برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی ...


در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ...


او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ...


او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ...


او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ...


او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...


او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...


و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...


و قرن هاست كه او عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند ...


و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد ...


و این، رنج است


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

چاه



دردی اگر داری و همدردی نداری
با چاه آن را در میان بگذار 
با چاه
غم روی غم انداختن دردیست جانکاه
گفتند این را پیش از این اما نگفتند
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند
آنگاه دردت را کجا فریاد کن
آه

فریدون مشیری

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

قاصدك


ديروز قاصدكي  به پاهايم بوسه مي زد.
ياد شعر اخوان افتادم.
چه خوب سروده است.


قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغ تو ، دروغ
 که فریب تو. ، فریب
 قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
 راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
 قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند .