قصه اول
آدم در بهشت بود .پس از گشت و گذار در بهشت به سوي خدا آمد و گفت من چيزي كم دارم.مثل اين است كه چيزي را گم كرده ام مدام دنبالش مي گردم. شور و سر زندگي در زندگيم نيست.
گويا قسمتي از روحم با من نيست. .من احساس خلا مي كنم . دلتنگم وسرگردانم ، من تنهايم.
خدا حوا را به او هديه داد و خدا گفت مراقب هم دیگر باشید.
پس از یک هفته آدم به درگاه خدا بازگشت و گفت : خدایا این چیست آفریدی ؟
امانم را بریده است. دائم نوازش می خواهد ، یک لحظه رهایم نمی کند، سريع ناراحت مي شود و کارش به گریه مي كشد و مدام هدایای زیبا می خواهد . لطفی کن و او را بازستان.
خداوند گفت : تو راز را نمی دانی ولی باشد، و زن را پس گرفت.
چون سه روز گذشت ، آدم به درگاه خدا رفت و گفت : خدایا تنها شدم دلم برايش تنگ شده، مرا می خنداند، تنش مایه ی آرامش جسم بود و لبخندش مایه ی آرامش روحم . عنایتی کن و او را باز پس ده و خداوند زن را به او پس داد.
چند روز دیگر هم گذشت . دوباره آدم به درگاه خدا رفت و گفت : من نمی توانم با او زندگی کنم ، او را پس گیر.
خداوند گفت : بدون او هم نمی توانی زندگی کنی.تصمیم ات را بگیر یا او را می خواهی یا نمی خواهی .در ضمن اگر او را از توپس بگیرم دیگر به تو پس نخواهم داد.
آدم با خود اندیشید بدون او هیچ چیز صفایی ندارد با او همه چیز معنا دارد حتی بهشت.
پس آدم نگاهی به حوا کرد به خدا گفت ، او را می خواهم.
*********
آدم بعد از مرگ حوا در آرامگاه او چنين گفت: هر جا كه او بود بهشت همان جا بود.
قصه دوم
نیم قرن پیش در تبریز زمانی که نوبت استفاده زنها از گرمابه عمومی بود زلزله ی مهیبی رخ داد.عده ی زیادی از زن ها و دختران و بچه ها زیر آواره ها و طاق ها مدفون شدند.از آنجا که حمام به شکل گنبدی شکل ساخته شده بود ،عده ای کثیری نیززنده ماندند.
فریاد ها و ضجه ها و صدای کاسه های مسی که به زمین کوبیده می شد این پیغام را می داد که ما زنده ایم و نیازمند کمک هستیم.
اما هیچکدام از مردها برای نجات زن ها و دختران و بچه ها نیامدند. آنها بدون لبا س بودند .
مردها، زن ها رابدون پوشش و حجاب نمی خواستند پس مرگ برایشان بهتر بود.
زن ها ی محله هر روزها با چشمهای گریان با بیلچه و خاک انداز به گرمابه برای کمک می رفتنداما کاری از پیش نمی بردند و با دست های خالی شب هنگام بر می گشتند.
پس از هفت روز دیگر از گرمابه صدای شنیده نمی شد.آنان در کنار هم برای همیشه خاموش شده بودند.سالها بعد در مکان گرمابه گورستانی بنام چهار سوق ایجاد شد.
اما بر گردیم به نتیجه داستانها،
در داستان اول ،. خدا حوا رابرای شوربرانگیختن به زندگی آدم خلق کرد .به او چیزی هایی را عطا کرد که در آدم نبود. آدم از حوا می خواست باعث آرامش او باشد تهیه خوراک و شکار و سر پناه را آدم به خوبی از عهد ه اش بر می آمد و حوا کارهای ظریف را انجام میداد مثلا نامگذاری حیوانات و درختان و گلها وغیره.......
زمان گذشت آدم و حوا مردند.و زمین پر از آدم گشت.
با گذشت زمان ماموریت زن ها و مرد ها تغییر یافته است .علت دقیقا معلوم نیست شاید مدرنیته شدن ، ماشینی شدن ، شاید داستان هایی مثل داستان دوم و شاید عقا ب ها از عقاب بودن شان خسته شده اند یا کبوترها می خواهند انتقامشان را از عقاب ها بگیرند و شاید جهش یا همان تغیر دی ان ا.
به هر حال هر چه بود عقاب ها دیگر عقاب نیستند و کبوترها تبدیل به عقاب نما ها شده اند.
تصور کنید وظایف عقاب ها را بر شانه های کبوترها قرار دهیم. بالها و پنجه ها ی کبوتر قابل قیاس با عقاب نیست. اما این اتفاق افتاده است و پیامدهای آن در زندگیمان جاریست.
اگرچه در نگاه اول کبوترهای ، عقاب نما جذاب به نظر می رسند. اما درست مثل آلبالوهای تغییر ژنتیک داده اند که فقط ظاهرشان گیراست نه مزه ای آلبالو را می دهد نه مزه ای گیلاس را،
زود دلمان را می زند و در این موقع می گویم هیچ چیز مثل قدیم ها نیست.
زندگی ها هم تغییرکرده مثل آلبالوها، یه زمانی قلب و عاطفه وروح انسانی بسیار قوی بود . ارتباط هاباهم پایدار بود. یه زمانی آدمها برای زندگی احترام قائل بودند. اما در عصر ماآدمیت مرده است زمین پر از آدم نما ها شده است.
**********
قصه دوم اقتباس گرفته از کتاب ملالی نیست جز....... نوشته دکتر حسن جورابچی می باشد.
آدم در بهشت بود .پس از گشت و گذار در بهشت به سوي خدا آمد و گفت من چيزي كم دارم.مثل اين است كه چيزي را گم كرده ام مدام دنبالش مي گردم. شور و سر زندگي در زندگيم نيست.
گويا قسمتي از روحم با من نيست. .من احساس خلا مي كنم . دلتنگم وسرگردانم ، من تنهايم.
خدا حوا را به او هديه داد و خدا گفت مراقب هم دیگر باشید.
پس از یک هفته آدم به درگاه خدا بازگشت و گفت : خدایا این چیست آفریدی ؟
امانم را بریده است. دائم نوازش می خواهد ، یک لحظه رهایم نمی کند، سريع ناراحت مي شود و کارش به گریه مي كشد و مدام هدایای زیبا می خواهد . لطفی کن و او را بازستان.
خداوند گفت : تو راز را نمی دانی ولی باشد، و زن را پس گرفت.
چون سه روز گذشت ، آدم به درگاه خدا رفت و گفت : خدایا تنها شدم دلم برايش تنگ شده، مرا می خنداند، تنش مایه ی آرامش جسم بود و لبخندش مایه ی آرامش روحم . عنایتی کن و او را باز پس ده و خداوند زن را به او پس داد.
چند روز دیگر هم گذشت . دوباره آدم به درگاه خدا رفت و گفت : من نمی توانم با او زندگی کنم ، او را پس گیر.
خداوند گفت : بدون او هم نمی توانی زندگی کنی.تصمیم ات را بگیر یا او را می خواهی یا نمی خواهی .در ضمن اگر او را از توپس بگیرم دیگر به تو پس نخواهم داد.
آدم با خود اندیشید بدون او هیچ چیز صفایی ندارد با او همه چیز معنا دارد حتی بهشت.
پس آدم نگاهی به حوا کرد به خدا گفت ، او را می خواهم.
*********
آدم بعد از مرگ حوا در آرامگاه او چنين گفت: هر جا كه او بود بهشت همان جا بود.
قصه دوم
نیم قرن پیش در تبریز زمانی که نوبت استفاده زنها از گرمابه عمومی بود زلزله ی مهیبی رخ داد.عده ی زیادی از زن ها و دختران و بچه ها زیر آواره ها و طاق ها مدفون شدند.از آنجا که حمام به شکل گنبدی شکل ساخته شده بود ،عده ای کثیری نیززنده ماندند.
فریاد ها و ضجه ها و صدای کاسه های مسی که به زمین کوبیده می شد این پیغام را می داد که ما زنده ایم و نیازمند کمک هستیم.
اما هیچکدام از مردها برای نجات زن ها و دختران و بچه ها نیامدند. آنها بدون لبا س بودند .
مردها، زن ها رابدون پوشش و حجاب نمی خواستند پس مرگ برایشان بهتر بود.
زن ها ی محله هر روزها با چشمهای گریان با بیلچه و خاک انداز به گرمابه برای کمک می رفتنداما کاری از پیش نمی بردند و با دست های خالی شب هنگام بر می گشتند.
پس از هفت روز دیگر از گرمابه صدای شنیده نمی شد.آنان در کنار هم برای همیشه خاموش شده بودند.سالها بعد در مکان گرمابه گورستانی بنام چهار سوق ایجاد شد.
اما بر گردیم به نتیجه داستانها،
در داستان اول ،. خدا حوا رابرای شوربرانگیختن به زندگی آدم خلق کرد .به او چیزی هایی را عطا کرد که در آدم نبود. آدم از حوا می خواست باعث آرامش او باشد تهیه خوراک و شکار و سر پناه را آدم به خوبی از عهد ه اش بر می آمد و حوا کارهای ظریف را انجام میداد مثلا نامگذاری حیوانات و درختان و گلها وغیره.......
زمان گذشت آدم و حوا مردند.و زمین پر از آدم گشت.
با گذشت زمان ماموریت زن ها و مرد ها تغییر یافته است .علت دقیقا معلوم نیست شاید مدرنیته شدن ، ماشینی شدن ، شاید داستان هایی مثل داستان دوم و شاید عقا ب ها از عقاب بودن شان خسته شده اند یا کبوترها می خواهند انتقامشان را از عقاب ها بگیرند و شاید جهش یا همان تغیر دی ان ا.
به هر حال هر چه بود عقاب ها دیگر عقاب نیستند و کبوترها تبدیل به عقاب نما ها شده اند.
تصور کنید وظایف عقاب ها را بر شانه های کبوترها قرار دهیم. بالها و پنجه ها ی کبوتر قابل قیاس با عقاب نیست. اما این اتفاق افتاده است و پیامدهای آن در زندگیمان جاریست.
اگرچه در نگاه اول کبوترهای ، عقاب نما جذاب به نظر می رسند. اما درست مثل آلبالوهای تغییر ژنتیک داده اند که فقط ظاهرشان گیراست نه مزه ای آلبالو را می دهد نه مزه ای گیلاس را،
زود دلمان را می زند و در این موقع می گویم هیچ چیز مثل قدیم ها نیست.
زندگی ها هم تغییرکرده مثل آلبالوها، یه زمانی قلب و عاطفه وروح انسانی بسیار قوی بود . ارتباط هاباهم پایدار بود. یه زمانی آدمها برای زندگی احترام قائل بودند. اما در عصر ماآدمیت مرده است زمین پر از آدم نما ها شده است.
**********
قصه دوم اقتباس گرفته از کتاب ملالی نیست جز....... نوشته دکتر حسن جورابچی می باشد.