... دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد. به امید آن که شاید درب آن خانه باز شود.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار !
آن طرف، حیاط خانه خداست...
و آن وقت هی در می زنم؛ در می زنم؛ و می گویم:
دلم افتاده توی حیاط شما. می شود دلم را پس بدهید ... ؟!
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
... اما همیشه، دستی، دلم رامی اندازد این طرف دیوار.
همین.
. . . و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه می دهم و آن قدر دلم را پرت می کنم، آن قدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند.
تا آن در را باز کنند و بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو.
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم . . .
"عرفان نظرآهاری"