یه روز مترسک در بهترین موقعیت مزرعه قرار می گیرد.میشه گفت امپراطور مزرعه است.
اما زمان میگذر و میگذر.تمام نقشه های اون به هم میزنه.
پرنده های گرسنه جانشان به لباشان میرسه.
دیگه به ابهت مترسک فکر نمیکنند.به اون نوک میزنند حمله می کنند.
داستان تمام نمیشه ! بیچاره مترسک
سالها الکی اسیر مزرعه مونده، گنجشکها ازش حساب نمی برند.
دستاش همیشه باز و خالی
خشته شده از این ابهت خیالی
به چی بگه ، به کی بگه.
من فقط مترسک ام.