۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

مترسك


یه روز مترسک در بهترین موقعیت مزرعه قرار می گیرد.میشه گفت امپراطور مزرعه است.
اما زمان میگذر و میگذر.تمام نقشه های اون به هم میزنه.
پرنده های گرسنه جانشان به لباشان میرسه.
دیگه به ابهت مترسک فکر نمیکنند.به اون نوک میزنند حمله می کنند.
داستان تمام نمیشه ! بیچاره مترسک
سالها الکی اسیر مزرعه مونده، گنجشکها ازش حساب نمی برند.
دستاش همیشه باز و خالی
خشته شده از این ابهت خیالی
به چی بگه ، به کی بگه.
من فقط مترسک ام.

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

خاطره ي دوردست

به قول سهيل محمودي
«از تو خاطره ايي دور دست مانده است . خاطره ايي مثل ابر ، مثل باد ،‌مثل مه
خاطره ايي كه تكه هايش كم كم از هم گسست.
در يادم خوب هست روزي كه از كوچه ها در باران رد شدي .
وقتي طوفان نشست.
بي صدا پشت پنجره قلبي شكست.»

۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

بنفشه بلند پرواز
روزي در باغي بي نظيرو پر از گلهاي رنگارنگ ، بنفشه يي آرزو داشت مثل سايرگلهاي سرخ باغ باشد. طبيعت روزي آرزوي او را برآورده مي كند. تبديل به رزي زيبايي مي شود. از قضا ، همان روز ابر هاي خروشان ، غوطه خوران مي آيند و طوفان سهمگيني را به راه مي اندازند.گل سرخ ما
همراه ساير گلهاي گردن فراز مي شكند و در حالي كه بنفشه هاي چسبيده به زمين از خشم تند باد ايمن و سرحال هستند.
بنفشه ها باديدن گل سرخ شوريده حال ، شروع به طعنه وتمسخر مي كنند. كه ببين بر سر ، بنفشه بلند پرواز چه آمده است.گر چه ما لاغر و كوچكيم اما طوفان نمي تواند ما را از پا در آورد.
گل سرخ با شنيدن طعنه ها تكاني به خود داد و جنبيد آن گاه با همه نيرويي كه برايش باقي مانده بود به سخن در آمد. اي بنفشه هايي كه از باد و طوفان وحشت داريد. ديروز من هم مثل شما بودم . در ميان برگهاي سبز نشسته و به قسمت خود راضي بودم .
قناعت به آنچه هست مرا از گردبادهاي سهمگين زندگي دور مي داشت و شخصيتم را در دايره تنگ ايمني و آسودگي محصور كرده بود. من هم مي توانستم مثل شما خاكسار باشم. و به زمين بچسبم. تا در زمستان ، مثل ساير نياكانم به ديار خاموشي بروم. اما در سكوت شبانگاه سروشي از عالم برين مرا به خود آورد. سروشي كه به موجودات عالم چنين مي گفت : مقصود از هستي ، بلند پروازي و گرايش به سوي عالم برين است.
پس از اين ندا آرزو كردم گل سرخي باشم.لحظه يي از ديده گل سرخ به جهان نگريستم .در حالي مي ميرم كه به مقامي رسيده ام كه هيچ بنفشه يي به آن دست نيافته است . در حالي جان مي سپارم كه از وراء محيط محدود و تنگي كه در آن به دنيا آمده ام خبر دار شدم و اين همان هدف عالي و نهايي زندگي است. اين همان گوهري است كه در گنجينه زمان نهفته است و دست هر كسي به آن رسيدني نيست.
آن گاه برگ هايش لرزش نرمي كرد و درحالي كه شكر خندي به لب داشت جان سپرد ، لبخند كسي كه به آرمانش رسيده باشد.


اكثر ما بنفشه هايي چسبيده به زمين هستيم ، تا زمستان مرگ بيايد و مار ا با خود ببرد. بدون هيچ اكتشافي ، بدون هيچ اعتراضي ، بدون هيچ عشقي .
به زمين چسبيده ايم و مي گويم همه چيز عالي است. در حالي كه مثل مرداب هر روز كم عمق تر و متعفن ترمي شويم.


بر گرفته از كتاب جامعه برين جبران خليل

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

كودكانه

ديشب
كودكانه بيراهه رفته بودم.
دست دلم را گرفته بود و مي كشيد .
كاش تمام عمرم را بيراهه رفته بودم.

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

با هم و بی هم
تنها گم شدیم . پاییز در نگاه ما تاول زد.
جغرافیای ما کجاست ؟ تنهایی